شیرین زبونی نیکو
سلااااااااااام به نیکو جون خودم...
نیکوی عزیزم اومدم واست از شیرین زبونیات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی و تونستی مطالب وبلاگت رو بخونی کلی بخندی.
دیشب آخروقت بود که اومدی پیشم و بهم گفتی که نازنین همه آدما تو شکمشون بچه دارنا.
بعدش گفتی که یه خبر خوب واست دارم.
منم گفتم:چه خبری؟
تو:من قراره بچه به دنیا بیارم.
من:چجوری قراره بچه به دنیا بیاری؟
تو:میخوام برم بیمارستان بعدش شکممو ببرن بچه به دنیا بیارن.
من:کی قراره بچه به دنیا بیاری؟
تو:وقتی که نامزد کردم دیگه.
من:با کی قراره نامزد کنی؟
تو:با سالی،همونی که تو کارتون کمپانی هیولاها هست.
من:
الهی قربونت برم من که انقدر بامزه و شیرین زبونی.
اینم از عکس سالی.
آخرشم وقتی دیدی این عکسو گذاشتم گفتی: ا...عکس شوهره منو گذاشتی؟
و اما جریان دوم:
چند روز پیش داشتیم با مانیااینا میرفتیم شهربازی.
بعدش بابا گفت واسه سلامتی همه مسافرا صلوات بفرستید.
بعد اینکه صلوات فرستادیم تو هم یهو بلند گفتی بخاطر نیگو بگید بسم الله.
منظورت این بود که واسه سلامتی نیکو صلوات بفرستید.
قربونت برم من شیرین زبون.