یه اتفاق بد...
نیکو جونم امروز یه اتفاق بد افتاد...
امروز پروا اومد خونه ما و حسابی باهم بازی کردین و کلی بهتون خوش گذشت،بعد از چندساعت تو رفتی خونه پروایینا تا دوباره باهم بازی کنید.
یکم که گذشت من خواستم بیام دنبالت تا سه تایی با مامان بریم بیرون.
وقتی رسیدم دم در خونه پروایینا دیدم که کفشای تو اونجا نیست،یه دفعه صدای جیغتو شنیدم.
هرچی صداتون کردم هیچکدومتون جواب ندادید.سریع با آسانسور رفتم پایین،ولی پایین نبودید.
حسابی دستو پامو گم کرده بودم،نمیدونستم باید چیکار کنم.فقط داشتم دور خودم میچرخیدم.دستام حسابی داشت میلرزید.
با آسانسور تا طبقه چهارم رفتم دیدم نیستید،بعدش از پله ها دویدم بالا تا بالاخره دیدم تو طبقه ششم(خونه عطایینا) هستید.
وقتی دیدمت داشتی گریه میکردیو تو بغل مامان عطا بودی.
وقتی پرسیدم که چی شده گفتن انگشتت مونده لای در.
الهی قربونت برم من...
ولی بازهم خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد...
خدا همیشه حواسش به ما آدما هست،ولی کاش ما آدما هم اینو بدونیم و هیچوقت خدارو فراموش نکنیم...
خدایا به بزرگیو عظمتت قسمت میدم که همیشه مواظب خواهر کوچولوی من باش،چون خودت میدونی که همه زندگی منه...
بازهم شکرت خدایا...